داستان حجاب
جلباب
وبلاگي تخصصي حجاب
دو شنبه 10 مهر 1391برچسب:, :: 8:7 :: نويسنده : بيشه

يه روز مرخصي به ما نديدن اينا! صبح خروس‌خون زنگ زدن که پا شو بيا جلسه داريم. حالا مگه ميشه بگي نميام؟!

مثل گلوله شليک ميشم تو کوچه. بدو بدو تا سر خيابون ميرم و بعدشم بايد از بچه‌اتوبان رد بشم. بعضي از راننده‌ها وقتي از دور يه آدم مي‌بينن، بيشتر پدال گاز رو فشار ميدن. انگار مي‌خوان هرطور شده از روش رد بشن! شايد فکر مي‌کنن امتياز مي‌گيرن و ميرن مرحله‌ي بعد! خلاصه به هر مصيبتي هست رد ميشم.

خدا نکنه تو خيابون منتظر باشي. هر پديده‌اي مي‌خواد برسوندت جز تاکسي!!! خدا خيرش بده، يه تاکسي پيکانِ در شُرفِ نابودي توقف مي‌کنه و من سريع چادرم رو جمع‌وجور مي‌کنم و سوار ميشم. انقد بدم مياد چادر آدم لاي در گير کنه! براي همين هميشه با تکنيک خاص خودم، قبل از سوار شدن، سريع جمعش مي‌کنم. اين يادگار عهد دقيانوس هم که جون نداره راه بره طفلي…

خب… حالا رسيدم به مرحله‌ي غولش؛ ايستگاه تاکسي به‌سمت محل کار! دو نفر آقا در صف تشريف دارن و مکان تهي از هرگونه تاکسي! و باز اين اعصاب‌خردکني هميشگي توي ذهنم که «خدا کنه نفر چهارم خانوم باشه، يا اگه نبود نفر اول اجازه بده من جلو بشينم!» نفر چهارم هم که آقايي با ظاهر دانشجويانه‌ست، از راه مي‌رسه. بعد از نيم ساعت بالاخره تاکسي مياد و همه به‌صورت قنديل‌بسته ازش استقبال مي‌کنيم.

به نفر اول ميگم: «ببخشيد آقا! ميشه لطفا شما آقايون عقب بشينيد؟» مي‌فرمان: «خانوم! مث اينکه من اول اومدما! من عقب خفه ميشم! جا تنگه!» و روي صندلي جلو جا خوش مي‌کنه. شرمنده‌ها… ولي به نظرم اين مدل آقايون از کمبود ويتاميني به نام «غيرت» رنج مي‌برن. مي‌خوام ببينم اگه خواهر يا مادر خودشونم بود، مي‌گفتن «عقب خفه ميشم! جا تنگه!»؟؟؟ روي صندلي عقب که حالا دو نفر روش پخش شدن، يه گوشه کز مي‌کنم! مي‌دونم حداقل بايد يک ساعت در اين حالت باشم. «اين حالت» دقيقا يعني حالتي که: ?) سرم رو به‌سمت شيشه چرخوندم، طوري که بيني‌م هي مي‌خوره تو شيشه! ?) دستگيره‌ي در تو پهلوم فرو رفته و خدا نياره دست‌انداز رو! ?) اين صندلي لعنتي هم شيب داره و من با يه دست بايد خودم رو چسبيده به در نگه دارم!

به آقاي کناردستي يه نگاهي مي‌کنم و تو دلم ميگم: «شايد بنده‌ي خدا خوابش برده!» مي‌بينم نخير! حضرت آقا با چشمان کاملا باز مشغول تماشاي مناظر پيرامونه. به جان خودم راضي‌ام و حتي مشتاق، که کيفشو بذاره روي صندلي، ولي يه کم کمتر جا اشغال کنه! احساس مي‌کنم اگه در باز بشه، منم به‌صورت آويزون‌به‌در ميرم توي اتوبان! تا اين حد يعني. لجم مي‌گيره از اين همه بي‌مبالاتي! ميگم: «ببخشيد ميشه يه کم بريد اون طرف‌تر؟» نمي‌شنوه! بلندتر ميگم و بلندتر. آقاي اون‌طرفي خودشو جمع‌وجور مي‌کنه و مي‌زنه به شونه‌ي آقاي وسطي که: «داداش! يه کم جمع شو ديگه! آبجي‌مون ناراحته!» تو دلم جشن و پايکوبي بر پا ميشه و بابت اينکه فرمتِ نشستنِ حضرات، از «کاملا گسترده» به «دوسوم صندلي» تبديل شده يه نفس راحت مي‌کشم! اما… زهي خيال باطل… اين خوشحالي فقط براي چند دقيقه، که کمينه دو و بيشينه ده دقيقه‌ست، پايداره! چون دوباره آقايون وا ميرن به حالت قبلي و همون آش و همون کاسه…

خلاصه… وقتي تاکسي مي‌رسه به آخر خط، از شدت انقباض عضلات و خستگي، نايِ راه رفتن ندارم. هميشه هم به خودم ميگم: «اين آخرين بار بود! ديگه عقب نمي‌شينم!» ولي نمي‌دونم چرا يادم ميره.

با نيم ساعت تأخير مي‌رسم سر جلسه. هر کي يه تيکه‌اي مي‌اندازه: «چه عجب خانوم!»، «مديرعاملي تشريف مياريد سرکار!»، «دوره‌ي آخر الزمونه! مدير بايد بدوه دنبال کارشناس!» و… . خوشمزه‌بازي آقايونِ بانمک، که نفسشون از سان‌روفِ برقي ماشين‌هاي تپل و کپلشون بلند ميشه، با «سلام دخترم! خدا قوت»ِ رئيس نم مي‌کشه.

موقع برگشتن سوار اتوبوس ميشم. جا نيست بشينم. اشکال نداره! اگه جا هم بود نمي‌نشستم؛ از بس صندلي‌هاش درب‌ و داغونه! يه ميله‌اي، لوله‌اي، لاله‌اي چيزي مي‌گيرم دستم که با اين طرز رانندگيِ آقاي اتوبوس واحد پرت نشم وسط. خانوم کنارم با يه دست ميله‌ي مقدس رو چسبيده و با دستِ ديگه بچه‌شو تو بغلش گرفته. با لايي کشيدن‌هاي آقاي اتوبوس واحد و سبقت‌هاي وحشتناک‌ش، ايستادگان وسط اتوبوس دارن موج مکزيکي ميرن، چه برسه به اين خانوم!

من هنگِ خونسردي آقايونم اصلا. دريغ از يه نفر که جاشو بده به اين بنده‌ي خدا. آقا خجالت داره والا! توقع داشتم حداقل اون آقاي ديجيتاليِ هدفون‌قشنگ، که با کله‌ي مبارک حرکات موزون اجرا مي‌کنه بلند بشه! ماشالا خانوميه براي خودش!!! و… بالاخره يه نفر پياده ميشه و خانومه مي‌شينه.

من زياد سر از فلسفه‌ي صندلي‌هايي که تو قسمت آقايون، رو به‌سمت خانوماست درنميارم. عمود بر مسير حرکت اتوبوس وايميستم که خيابون رو ببينم. يه صندلي ديگه خالي ميشه و من حس مي‌کنم نشستن روي صندلي پاره، بهتر از پخش شدن کف اتوبوسه! براي همين مي‌شينم و با موجي از نگاه‌هاي ناباورانه‌ي آقاي روبرويي مواجه ميشم. خيلي طبيعي و عادي دستمو مي‌برم سمت سرم، که چک کنم مبادا بي‌خبر شاخي چيزي سبز شده باشه! اتفاقه ديگه به‌هرحال! وقتي خيالم راحت ميشه که همه چي آرومه، حالت شماره‌ي يکِ تاکسي رو اعمال مي‌کنم (چرخش ?? درجه‌اي گردن و بيني توي شيشه!) و منتظر مي‌مونم تا برسم به ايستگاه موعود!

وقتي مي‌رسم به ايستگاه موردنظر، حال اون موقع رو دارم که براي اولين‌بار با رنو رفته بودم جاده چالوس! گلاب به روم… هي منتظرم آقاي اتوبوس واحد در عقب رو باز کنه تا پياده شم و کرايه‌شو بدم و توي دلم بهش بگم: «شما رو به خير و ما رو به سلامت با اين رانندگيت، مرد حسابي!» ميگه: «خانوم بيا از در جلو پياده شو! شلوغه! در عقب رو بزنم کرايه‌ي ما رو مي‌پيچونن بعضيا!» چي بگم… حالا بايد از بين تمام اونايي که سعي کردم نبينم‌شون و نبينندم رد بشم. خب اين چه وضعيه آخه برادر من؟! آقاي واحد! اصلا راضي نيستم ازت…

مگه اينکه بريم آدم خوبي بشيم و بتونيم طيّ‌الارض کنيم، اين همه مصيبت نکشيم براي عبور و مرور. والا!

 

نویسنده: مينا فرقاني



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





پيوندها


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 352
بازدید کل : 25522
تعداد مطالب : 23
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1